۱٫ اينك آخرالزمان (Apocalypse Now)
بهتر است گفته شود كه فيلم اينك آخرالزمان كاپولا كه از رمان «دل تاريكي» ژوزف كنراد اقتباس شده بيشتر حماسهي سوررئال، كابوسوار، و مخدري كاپولا است به جاي آنكه اقتباسي از آن باشد، خصوصا وقتي اين واقعيت به شما يادآوري ميشود كه كتاب در پايان قرن بيستم در كنگو اتفاق ميافتد، درحالي كه فيلم در جنگ ويتنام اتفاق ميافتاد. رمان و فيلم روايتهايي موازي دارند طوري كه هر دو پيرامون مردي متمركز هستند كه همراه با عدهاي در يك رودخانه سفر ميكند، و آدم شرور در هر دو مورد مردي است به نام كورتز كه ديوانه شده و قبيلهاي را متقاعد كرده كه خداست. هر دو اثر اين جملهي رسواييآور «وحشت، وحشت» را در خود دارند. داستان رمان در كنگو اتفاق ميافتد، شخصيت اصلي مارلو نام دارد و نه كاپيتان ويلارد، و براي يك شركت تجاري بلژيكي كار ميكند، و نه براي ارتش. كورتز در فيلم با يك چاقوي بزرگ ميميرد، اما در كتاب كورتز بر اثر مريضي جان خود را از دست ميدهد، و مارلو به خانهي او ميرود تا بيوهي كورتز را از مرگ مارلو مطلع كند. طبيعتا، سطر «عاشق بوي بمب ناپالم در صبح هستم» هيچ جا در كتاب يافت نميشود. هر دوي رمان و فيلم قصههاي تاريك و اثرگذار دربارهي ماهيت جنون هستند، اما به شيوههاي بسيار متفاوت ماهيت جنون را نشان ميدهند. فيلم بهطور خاص يكي از بهترين بازنماييهاي اختلال استرس پس از ضايعهاي رواني تا به امروز است، چند دقيقه اول اين فيلم گواه اين مسئله است. هر دو اين آثار لايق توجه هستند.
۲. دكتر استرنجلاو يا چطور ياد گرفتم ديگر نگران نباشم و عاشق بمب شوم (Dr. Strangelove)
استنلي كوبريك حين ساخت اين طنز سياسي كلاسيك سه عنصر عظيم را تغيير داد. اول از همه، كتاب «هشدار قرمز» اثر تري ساوترن (كه در نوشتن فيلمنامه هم كمك كرده بود) يك طنز سياسي كلاسيك نيست، يك تريلر جدي است. دوم اينكه، هيچ دكتر استرنجلاوي كه همان لقب شخصيت فيلم است وجود ندارد. همچنين، دنيا چنان كه در فيلم به پايان ميرسد در كتاب به پايان نميرسد، بل در عوض از وقوع بحران جلوگيري ميشود. كوبريك حين خواندن كتاب فهميد كه اين اثر در قامت كمدي بهتر جواب ميدهد، و صادقانه بايد گفت حق با او بود؛ اين فيلم بعد از تنها يك دقيقه از آغازش موجب خندهي فراموشنشدني ميشود و همانطور كه از كوبريك انتظار ميرود اين خنده تاريك و سرد هم هست. اضطراب «پايان جهان» كه محور اصلي داستان است، امروزه همچنان حس ميشود. در اين فيلم پيتر سلرز و جرج سي اسكات بهترين بازيشان را ارائه ميدهند. بهويژه صحنهي بازي سلرز حين گفتگوي تلفني با وزير شوروي ميخكوبتان خواهد كرد.
۳. ناهار عريان (Naked Lunch)
ديويد كروننبرگ گفته اگر ميخواست اقتباسي حقيقي از رمان «ناهار عريان» انجام دهد چهار صد ميليون دلار هزينه برميداشت و پخش آن در تقريبا تمام كشورها ممنوع ميشد، پس در عوض تصميم گرفت نسخهاي را كه امروز در دست داريم بسازد. اين فيلم فراتر از يك داستان است، به همين دليل داستان رمان را مستقيما اقتباس نميكند، بلكه ويليام اس. باروز را حين نوشتن رمان به تصوير ميكشد. اين فيلم همچنين به شدت بر زندگي شخصي باروز متكي است. صحنهاي كه در آن كاراكتر اصلي، بيل، مستوپاتيل به همسرش در يك بازي شليك ميكند و او را ميكشد، واقعا اتفاق افتاده است، صحنهاي كه ويليام برايمان تعريفش ميكند. اين صحنه با درك زندگي خود باروز يك يادبود است، و چنان كه خودش گفته اگر اين اتفاق نميافتاد هرگز پيشهي نوشتن را آغاز نميكرد. فيلم به شيوهاي كه تنها از كروننبرگ و از خلال لنزهاي او برميآيد بسيار سوررئال و غريب است: گفتگويي با يك هنرمند گرفتار و درخشان، و ترسيم بيزارياش از خود به شيوهاي پريشانكننده و با اين حال صادقانه و نافذ.
۴. اقتباس (Adaptation)
اين فيلم، ضداقتباسي است «بر پايهي» «دزد اركيده»ي سوزان اورلئان، كتابي كه شخصيت مركزياش، چارلي كافن (نويسندهي فيلمنامه) مكررا در طول فيلم ميگويد كه فاقد تعارض، داستان، يا تغيير است، اين فيلم به سادگي «كتابي دربارهي گلها» است. چارلي كافن فيلمنامه را با برادر دوقلويش دونالد، كه وجود ندارد مينويسد، و با اينهمه نامزد اسكار ميشود، و به تنها شخصيت داستاني و خيالياي بدل ميشود كه دست به چنين كاري زده است، و از همين رو لايق تجليل است. نيكولاس كيج هر دو برادر را بسيار درخشان به تصوير ميكشد و يكي از بهترين بازي هايش را در اين فيلم ميبينيم. همانطور كه از كافمن انتظار ميرفت، فيلم بسيار واقعي و گيرا است، و او هم ترسي ندارد از اينكه زخمها و روانرنجوريهايش را به جهان نشان دهد. اين وضعيت حتي فرايند نوشتنش را بهبود ميبخشد: همين نگاهكردن به نوشتن و يادگيري نحوهي نوشتن از تمام زوايا. به گمان چارلي نويسندگان بايد با تمام نيرويشان بنويسند، در حالي كه دونالد فكر ميكند آنها بايد آن بهاصطلاح «قواعد» را ياد بگيرند، و هر دو هم راست ميگويند. فيلم پر از طنز و كنايه است، از جمله اين واقعيت كه فيلم دائما از صداي راوي روي تصوير استفاده ميكند تا جايي كه برايان كاكس در لحظهاي بزرگ ميگويد «خدا پشت و پناهتان باشد اگر از صداي راوي استفاده ميكنيد!» سرانجام، نتيجهي فيلم اين است كه اگر داريد نوشتن را ياد ميگيريد، بهترين راه براي يادگيرياش دانستن قراردادهاي متعارف است طوري كه بتوانيد با آنها بازي كنيد، و كافن يكي از بهترين مثالهاي اين مسئله در تاريخ فيلم است.
۵. خون به پا ميشود (There Will Be Blood)
شباهتهاي بين كتاب «نفت!» اثر اپتون سينكلر و فيلم «خون به پا ميشود» اثر پل توماس اندرسون بسيار كم و معدود است حتي اگر هر دو دربارهي صنعت نفت باشند، هر دو در كاليفرنياي اوايل قرن بيستم سپري شوند، و هر دو با تقلاهاي كسي تا دم مرگ به پايان برسند. اندرسون در ابتدا نميخواست كه «نفت!» را اقتباس كند. در عوض، قصد داشت فيلمنامهاي دربارهي دو خانوادهي فئودال طي سالهاي اوليهي صنعت نفت بنويسد، اما به هيچ جا نميرسيد. پس ناگهان به «نفت!» برخورد كرد، و تصميم گرفت تا از آن اقتباس كند، اما در هر صورت فيلمنامه تفاوت زيادي نسبت به رمان شناختهشدهاش دارد، و ما را با شاهكار كميك، تاريك، و بيرحم اندرسون تنها ميگذارد. نه تنها عنوان عوض شده است، بلكه اسامي تمام شخصيتها هم تغيير كردهاند: جيمز آرنولد راس در كتاب به جاي دنيل پلينويو، جيمز «باني» آرنولد راس جونيور به جاي اچ. دابليو. پلينويو، و همينطور ديگر موارد. «نفت!» بر شخصيت پدر متمركز نميشود. در عوض، پدر همواره يك شخصيت پشتيبان براي پسر است كه خود نقش راهنما و پيشبرنده را دارد. اما فيلم دقيقاً برعكس داستان رمان پيش ميرود. هر دو كتاب و فيلم لايق توجه و بررسياند، و همين كه «خون به پا ميشود» را ديديد احتمالا سخت به يك شيربستني ميوهاي خنك نياز خواهيد داشت.
۶. نگهبان ها (The Guardian)
اين فيلم وفادارترين اقتباس در اين فهرست است، فيلم نگهبانها اساسا رمان مصور الن مور و ديو گيبنز را گاهي نعل به نعل كپي ميكند، خصوصا وقتي به صحنههايي با بازي دكتر منهتن و رورشاخ ميرسد. عمدهترين تغيير در پايانبندي اثر رخ ميدهد. در فيلم، اوزيماندي چارچوب دكتر منهتن را مشخص ميكند طوري كه انگار دارد چندين كلانشهر را منفجر ميكند، در حالي كه در رمان، يك تصادف بيگانه، يك سانحهي عجيبوغريب با منشأيي غيرزميني، در نيويورك رخ ميدهد. ساير تغييرات اسنايدر جزئياند، هرچند گاه بسيار گسترده. يكي از اين تغييرات از لحاظ تصويري روي ميدهد: در حالي كه تركيببنديهاي قاب اساسا مرهون كتاب هستند، اسنايدر با رنگهايي تاريكتر پيش ميرود و تصميم ميگيرد كه مقادير زيادي رنگ آبي در تصوير بياورد، در حالي كه كتاب رنگهاي بسيار روشني دارد تا بدل به داستاني كميك با يك ابرقهرمان باقاعده (هرچند اينطور نيست) شود. بهعلاوه، شخصيتها تغيير بسيارمهمي كردهاند: كتاب شخصيتها را بهصورت انسانهايي بسيار تأثرانگيز به تصوير ميكشد كه سعي دارند يك فانتزي غيرواقعگرايانه را زندگي كنند، در حالي كه در فيلم، كارگردان زاك اسنايدر اساسا آنها را به ابرقهرمانها بدل ميسازد. چنين تفاوتهايي فيلم را بسيار دوگانه كرده است؛ معمولا آنها كه كتاب را دوست دارند به فيلمش علاقهاي ندارند، و برعكس. جدا از اين حرفها، «نگهبانها» لايق تمام مناقشاتيست كه به پا كرد.
۷. سربازان كشتي فضايي (Starship Troopers)
رمان علميتخيلي مناقشهبرانگيز رابرت اي. هاينلاين اساسا ايدئالهاي فاشيستي را رواج ميدهد و جدا از بيگانگان مزاحمش تكيهكلامهاي نژادپرستانه دارد، طوري كه در نتيجهاش كارگردان پل ورهوون تصميم گرفت تا اين رمان را هجو كند. ورهوون حتي كل رمان را نخواند چون آن را بسيار كسلكننده ديد؛ او صرفا ابتدايش را مطالعه كرد، و از آنجا به بعد را خودش ساخت. بيشترين منبع الهام فيلم از تجربهي خود ورهوون بهعنوان يك پسربچه جوان ميآيد كه طي جنگ جهاني دوم بزرگ شده. فيلم با نقدهاي مختلفي روبرو شد: برخي منتقدان فيلم را به اشاعهي فاشيسم متهم كردند، در عين حالي كه ورهوون، دانشآموختهها، و اكثريت منتقدان و بينندگان موافق بودند كه فيلم به ايدئالهاي فاشيستي كتاب به نحوي مطايبهآميز نگاه ميكند، و حتي بسيار مايهي تفريح ميشود. در هر صورت همهمان خوشحالايم كه او توانست چنين فيلمي خوبي بسازد.
۸. درخشش (The Shining)
هيچ فهرستي دربارهي اقتباس نميتواند بدون فيلم درخشش اثر استنلي كوبريك كامل باشد. استفن كينگ پس از دادن حق ساخت فيلم به كوبريك عملا از اين اثر نفرت داشت، او ميني سريال خاص خودش را برمبناي پرفروشترين اثرش توليد كرد هر چند خود سريال هم عميقا ملهم از فيلم شده بود. فيلم از نظر انتقادي و تجاري بسيار مورد انتقاد قرار گرفت، كه بيشتر به خاطر سرعت آرام فيلم بود و همينطور احتمالا بابت اينكه شباهتي به رمان نداشت، هرچند فيلم طي گذر زمان به تصديق و تجليل درخورش دست يافت. مشهورترين تصاوير فيلم را هيچ جا در كتاب نميتوان يافت. خانوادهي توررنس اينجا هم وجود دارند، وقتي براي مدتي در هتل ميمانند، جك رفتهرفته عقلش را از دست ميدهد و ديوانه ميشود، اما براي مثال هيچ هزارتو يا دوقلويي در كتاب وجود ندارد. يك تغيير قابلتوجه (اما ظاهرا ساده) اين است كه شمارهي اتاق اسرارآميز در كتاب ۲۱۷ است و نه ۲۳۷. يك مستند كوتاه جالب هم دربارهي اين فيلم ساخته شده كه ارزش ديدن دارد، طوري كه به بررسيِ تمام نظرياتي ميپردازد كه فيلم ميتوانست دربارهشان باشد و با جزئيات توضيح ميدهد كه چطور اين فيلم با خود داستان كتاب فرق دارد. فيلم «درخشش» را يكي از برجستهترين فيلمهاي ژانر وحشت تا به امروز ميدانند. ريتم آرام و لايههاي نامتناهي رازآلودش براي دههها مخاطبان سينما را مجذوب خود كرده. ديدن اين فيلم براي عاشقان سينما در هر جايي يك ضرورت است.
۹. فارست گامپ (Forrest Gump)
قطعا فيلمي به بيخطري فارست گامپ بايد بر اساس داستاني به همين اندازه ايمن و بيخطر باشد؛ درست است؟ خب، ظاهرا فيلم برخي از جزئيات مهم را هجو ميكند. در رابطه با طرح اثر و شخصيتها، فيلم و كتاب مثل نخودسبزها و هويجها هستند؛ هر دو در مورد مردي است با ضريب هوشي پايين كه اتفاقي درگير جنگ در آمريكا ميشود، اوعاشق دختري به نام جني است، اما خود فارست آنقدر كه يك جان گوددمن است چندان از جنس تام هنكس نيست. در كتاب، فارست عوض آنكه صرفا يك كودن باشد يك عقبافتادهي بااستعداد است و همچنين استعداد بالايي براي رياضيات دارد. اين فيلم همچنين بسياري از صحنههاي داستان اصلي را حذف ميكند. فيلم را نبايد زننده دانست، بلكه احتمالا هنوز يكي از صادقانهترين و قابلنقلترين آثار ساختهشده در تاريخ سينما باشد، حتي اگر در بسياري از صحنه هايش ما را درگير احساسات كند. بياييد اين واقعيت را دربارهي فيلم از ياد نبريم كه از لحاظ فني اعجاب انگيز است طوري كه جان اف كندي، ريچارد نيكسون، و جان لنون به وسيله ي جادوي CGI در فيلم ظاهر ميشوند اين امرهمانقدر براي امروز تكاندهنده است كه در زمانهي خودش.
۱۰. و مثل وندتا (V for Vendetta)
مشهور است كه آلن مور از تمام فيلمهاي ساختهشده بر اساس آثارش بيزار است، اما فيلم و مثل وندتا تصميم ميگيرد تا نسبت به داستان اصلي اش انصاف به خرج دهد در حالي كه تغييرات خاص خودش را هم انجام ميدهد تا روايت خودش را هم داشته باشد. يكي از بزرگترين شكايتهاي مور دربارهي فيلم اين است كه چطور كتاب در مورد آنارشي و فاشيسم است اما فيلم هيچ چيز از «آنارشي» يا «فاشيسم» نميگويد. طبيعت سياسي كتاب قطعا هنوز در فيلم حاضر است، اما نه آنقدرها كه در كتاب برجسته است. جدا از اين نكته، لحن فيلم، تصاوير، و همچنين برخي نقاط داستاني متفاوت هستند. از لحاظ تصويري ميتوان گفت كه كتاب بسيار تاريك، و روياگون است در حالي كه فيلم واقعگرايانهتر به نظر ميرسد؛ در هر دوي فيلم و رمان، تصاوير تكاندهنده هستند. شخصيت «وي» تقريبا به بهترين شكل نشان داده شده است، اما شخصيت «هر» بسيار متفاوت با رمان است. در كتاب، كار شخصيت اصلي عملا با گرفتن جاي «وي» تمام ميشود و به طور تحتاللفظي به «وي» جديد بدل ميشود، در حالي كه فيلم در پايان دچار چنين تغيير تاريك و راديكالي نميشود، و ماجرا با آتشسوزي و نابودي پارلمان بريتانيا خاتمه مييابد. كتاب به شيوهاي بسيار افسردهكنندهتر و از نظر اخلاقي بسيار مبهمتر به پايان ميرسد، در حالي كه فيلم بسيار الهامبخشتر است، و پيام نيرومند اتحاد را در برابر سركوب پيشنهاد ميدهد.