۹- بازيگر هزاره (Millennium Actress، ساتوشي كن، ۲۰۰۱)
واقعيت و فانتزي در داستان ساتوشي كن در هم ميآميزند. بازيگر هزاره سفري احساسي به درون خاطرات شيوكو فوجي وار، ستاره ي سينماي سالخوردهاي است كه بهترين لحظه هاي زندگي، كار و تاريخ ژاپن را در زماني كه استوديوي فيلمسازي تعطيل ميشود به ياد مي آورد. برخلاف انيمه هاي ديگر ساتوشي كن (از جمله پاپريكا) اين فيلم به تصاوير طاقت فرساي ناخودآگاه معطوف نميشود. خاطرات، بيننده را به درون جهان احساساتيِ زني كه با تصاوير معشوق گمشده اش تسخير شده هدايت ميكنند. جستجوي چيوكو براي يافتن معشوقش كه از زمان جواني تا ميانسالي به درازا كشيده همچون جستجويي كه در اغلب فيلمهايش بازنمايي ميشود، از طريق تاريخ ژاپن و سينماي ژاپن به جريان ميافتد و در واقع آن تاريخها را زنده ميكند. همه ي اينها به وسيله ي خاطرات شخصيِ چيوكو ارائه ميشود، خاطراتي كه وقتي به زمان حال ميرسند به طور فزاينده اي رنگي ميشوند. لايه ي سومي كه به اين همه اضافه ميشود در كاراكتر جنيا شكل ميگيرد، يك فيلمبردار كه مصاحبه ي چيوكو را ضبط ميكند. وقتي مسئله ي نگاه خيره و تماشاگر كانوني مي شود، اين انيمه به انيمه ي آبي كامل[Perfect Blue] ساخته ي خود ساتوشي كن نزديك ميشود، در حاليكه بازيگر هزاره بسيار مثبتتر و خوشبينانهتر از باقي فيلم هاي ساتوشي كن است. اينجا سويهي تاريك ذهن در سايه باقي ميماند، و كليدِ مطلوب تصاوير مطبوعي از صنعت تصوير را آزاد ميكند.
۸- پدرخوانده هاي توكيو (Tokyo godfathers، ساتوشي كن، ۲۰۰۳)
ساتوشي كن كارگرداني نيست كه نامش تداعيِ كننده ي حكايات حيرتانگيز يا معجزهآسا باشد. هر چند از قضاپدرخوانده هاي توكيو دقيقاً به اين سياق پيش ميرود، و امضاي ويژه ي ساتوشي كن را از همان آغاز انيمه تا انتهايش بر خود دارد. پدرخوانده هاي توكيو يك فيلم كريسمسي الزامي براي همه ي انيمه دوستان است، فيلمي درباره ي سه بيخانمان كه در شب قبل از كريسمس در خيابان به كودك رهاشدهاي برمي خورند و تصميم ميگيرند كه مادر كودك را پيدا كنند. شهرهاي بزرگ در اغلب انيمه هايي كه در متروپليس واقعي يا خيالي رخ ميدهند مكاني غيرانساني و درهم وبرهم هستند. هرچند زنجيرهايي از اتفاقات در طي جستجوي سه كاراكتر متفاوت اتفاق مي افتد، اما اين نشان ميدهد كه اتفاقات معجزه آسا حتي ميتواند در مكاني كم نور رخ دهد. جداي از عوامل بصري، شيوه ي ساتوشي كن در آميختن ماهرانه ي عناصر فانتزي و واقعي با توجه باريك بين به نگه داشتن داستان در مرزي باورپذير بسيار مشهود است.
۷- فرزندان گرگ (Wolf children، مامورو هوسودا، ۲۰۱۲)
اين انيمه به عنوان داستاني رمانتيك و ساده، هانا دانشجوي جواني را نمايش مي دهد كه عاشق پسري اسرارآميز ميشود كه او را در كنفرانسي مشترك همراهي ميكند. معلوم ميشود كه معشوق او يك گرگينه است، اما شگفت آور است كه اين مسئله ي هانا نيست. داستان فرزندان گرگ بسيار به يك انيمهي شوجو شباهت دارد (اينمهي شوجو داستاني رمانتيك است كه براي دختران جوان نوشته ميشود). هنگامي كه معشوق هانا ميميرد او را با دو بچه ي گرگنما ترك ميكند، كشمكش هانا براي بزرگ كردن بچه هايش ستيز كانونيِ اين انيمه مي شود. به ندرت چنين شخصيتِ زنِ تنهايي را بر پردههاي سينما ديدهايم. او با دو بچه اي كه نمي توانند غرايز حيواني شان را كنترل كنند، زندگي خود را وقف تربيت آنها مي كند و اين كار را با رضايت و اشتياق انجام ميدهد. هوسادا اين زن تنها را بسيار غم انگيز به تصوير ميكشد و نشان ميدهد كه او چگونه زندگي خود را نثار خانواده اش ميكند، اما فيلم دلگرم كننده نيز هست، از اين لحاظ كه نشان ميدهد چگونه كودكان و مادرشان سرانجام راهي براي خرسندي از زندگي پيدا ميكنند.
۶- باد برمي خيزد (The wind rises، هايائو ميازاكي، ۲۰۱۳)
براي كساني كه تنها به خاطر عناصر فانتزي متداول در فيلمهاي ميازاكي عاشق انيمه هاي او هستند، انيمه ي باد برميخيزد، انيمه اي تاريخي است كه شايد براي شبي بزرگ انتخاب مناسبي نباشد. هرچند اين انيمه كيفيتهاي عالي خاص خود را دارد. ميازاكي در نمايش ماشينها عالي عمل ميكند مخصوصاٌ در به تصوير كشيدن ماشينهاي پرنده. باد برميخيزد داستان جيرو هيروكوشي است، مهندسي كه طراح ژاپني جنگاور است، اما طبق معمولِ آثار ميازاكي، بيشتر از همين يك لايه در اين داستان وجود دارد. خود هيروكوشي آدم روياپردازي است كه از ماشينهاي پرنده و مهندسي ميترسد ــ همچون خود ميازاكي. هرچند، خودِ ديگرِ ميازاكيِ حقيقي در فيلم كاراكتر كاپروني است. اين مهندس ايتاليايي با هواپيما هيروكوشي را به سفري فانتزي ميبرد، جايي كه آنها درباره ي آزاديِ ابديِ پرواز و امكان هاي بي پايان مهندسيِ هواپيما گفتگو ميكنند. در حالي كه كاپروني درباره ي اين ماشين ها به منزله ي ابزار نقل و انتقال روياپردازي ميكند، هيروكوشي سلاح ميسازد؛ از اين رو، اخلاق جنگ نيز مورد توجه قرار ميگيرد. آيا مسئوليتي شامل حال مهندسي ميشود كه ماشين مرگ را مي آفريند؟ به رغم اين پرسش فلسفي غم انگيز، باد برمي خيزد به صورت افسانه اي زيبا درباره ي اشتياق، عشق، و روح ژاپن باستان، و ماشين هاي پرنده باقي مي ماند.
۵- پاپريكا (Paprika، ساتوشي كن، ۲۰۰۶)
ناخودآگاه و نيروي خطرناك روياها موضوع اصلي انيمه هاي ساتوشي كن هستند. براي مثال در آبي كامل (۱۹۷۷) او داستان يك بازيگر عامهپسند را تعريف ميكند كه به وسيله ي يك طرفدار نامتعادل روحي دنبال ميشود.پاپريكا ما را به مرحلهاي ژرفتر در ضمير شبهآگاه فرو ميبرد، يعني به قلمروي روياهاي مادي، آنجاكه يك ماشين، كه روياهاي بيماران را ثبت و آشكار ميكند، دزديده ميشود. در اين نقطه، هر كسي كه روياپردازي ميكند در معرض خطر است، خصوصا وقتي مجرم ناخودآگاه جمعي را هدف ميگيرد و مردم را به رقص مرگ دعوت ميكند در حالي كه اين سزرمين رويا تدريجا به جهان واقعي يورش ميبرد. با اين حال، وقتي ساتوشي كُن از رويا صحبت ميكند واقعاً چه در سر دارد؟ كاراكتر چيبا كه در جهان رويا به پاپريكاي زيبا تبديل ميشود، ارجاع آشكاري به فرويد و كشمكش جنسي دارد. از اين گذشته ارجاعات پنهاني بسياري به فيلم هايي همچون تارزان،تعطيلات رمي، آبي كامل، و همچنين فيلمهاي كوروساوا دارد، او خود صنعت فيلمسازي را به عنوان منبع اصلي وهم و درماندگي پيشنهاد ميدهد و سينما را آفريننده ي روياهاي زيبا ميداند.
۴- تكنوكينكريت (Tekkonkinkreet، ميشل آرياس، ۲۰۰۶)
ميشل آرياس كارگرداني زادهي آمريكاست كه در ژاپن كار ميكند. دانستن گذشته ي مولف، چه بسا ملزم ميكند تا مراقب هر نشانه ي كوچكي كه تكنوكينكريت را از باقي فيلم هاي اين ليست جدا مي كند باشيم. آشكارترين بداعت او سبك هنري اش است. اين بديهي است كه كاراكترهاي انيمه همواره شبيه به ژاپني ها نيستند، اما اين كارگردان انيمه ي آمريكايي به شيوهاي مطايبهآميز اين رسم كنار ميگذارد. كاراكترهاي آرياس بسيار دور از ظاهر چشم گندهي هميشگي در انيمه ها هستند ــ كه البته اين ظاهر را هم از آثار ديزني وام گرفته اند ــ و خلاصه، بسيار شبيه به ظاهر واقعي ژاپني هستند. باقي اين تصاوير غني، بازنمايي واقعگرايانهي چشم انداز شهري است، چيزي كه براي ديگر انيميشن هاي ژاپني بيگانه نيست، اما اين انيميشن ها بيش از همه در صحنه هاي فانتزي زندگي ميكنند و نفس مي كشند.
در مقابل پس زمينه ي ستيز ياكوزا براي حكمراني در متروپوليس خيالي، دو بچه ي خياباني، سياه و سفيد، براي زندگي شان در سطح مادي و استعاري در يك زمان مشترك مي جنگند. دومي همان است كه لحظات غيرعاديتري را به فيلم ميدهد. با واقعيت و فانتزي كه در اغراق بصري در هم چفت مي شوند. بصيرت خاموش سفيد تجسم اميد و عشق است در حاليكه سياه در برابر نيروهاي تاريك جهان بيرونيِ خصومت آميز مبارزه ميكند.
۳- شبح در پوسته: بيگناه (Ghost in the shell: innocence، مامورو اُشي، ۲۰۰۴)
شبح در پوسته پيامد انيمه ي علمي تخيلي مامورو اوشي در ۱۹۹۵ است كه با تركيب انيميشن سلولوئيدي با CGI انقلابي در اين ژانر به پا كرد. در شبح در پوسته آخرين بقاياي زيست شناختي بافت مغزي را به وجود آوردند كه روحي كه به بدن ماشيني ضميمه شده است را به راه مياندازد در حالي كه در بيگناه (۲۰۰۴) اين روح ميتواند دوچندان شود و به طور نامحدود توليد شود. مرز بين هستنده ي انسان و ماشيني در اين انيمه بيش از حد مبهم ميشود. در اين انيمه باتو، يك كاراگاه سايبُرگ، ميكوشد تا به راز هولناك واقعهي خودكشي رباتها پي ببرد. بر طبق نظر اوشي، خود (self) ضرورتاً به سلول هاي زيست شناختي ربطي ندارد و ربات ها ميتوانند در خودكشي هاي شان بسيار انساني تر از انسانهايي باشند كه ماشين ها را براي ارضاي غريزه ي زيستشناختي ابتدايي ــ ميل به توليد مثل ــ به طرز فريبنده اي مي آفرينند.
از لحاظ تصويري، اين فيلم راه انيمههاي قديمي پيش از خود را ادامه ميدهد. تركيب چشمگير CGI و فرم هاي سنتي انيميشن، سبك تميز و دقيق، و حركت سيالِ تصاوير شديداً گيراي آن را موجب شده است. از آنجاكه اين فيلم يك كارآگاه سايبرگ را نشان ميدهد طبعاً خصيصهي چهرهي مغموم سگي از نژاد باست هوند را هم به تصوير ميكشد.
۲- متروپوليس (Metropolis، رينتارو، ۲۰۰۱)
در سال ۱۹۴۹، اوسامو تزوكا فيلمي ساخت كه دلالت هايي شبيه به متروپوليس فريتز لانگ (۱۹۷۲) دارد. ميشي، ربات انساني شده در انيمه ي او متولد شد. اين اندرويد درماندگي انسان را در نسبت با نيروي تكنولوژيك و ويرانگر ميدان جنگ مدرن تجسم بخشيد، بنابراين تعجبي ندارد كه كاراكترهاي كانوني اغلب انيمه هاي استيم پانك از اين قرارند. در اقتباسي كه در سال ۲۰۰۱ از اين مانگا شد ميشيِ تغيير جنسيت داده و به تيما تبديل ميشود، اندرويد مونث زيبايي كه به موضوعِ عاطفه ي پسر انساني، كنچي، بدل ميشود. در حاليكه در فيلم فريتز لانگ و نيز در مانگا، تمركز اصلي بر اصطكاك بين طبقات اجتماعي متفاوت است، در انيمه تضاد بين انسانها و ماشين هاي جايگزين به مسئلهي كانوني تبديل ميشود. متروپوليس اساساً ماجراي يك عاشق بيفرجام ديستوپيايي به سبك رومئو و ژوليت است و تا آخرالزماني كه به كنترل كامپيوتر درآمده اوج ميگيرد. هر چند، نقطهي اوج متروپوليس بسيار تماشاييتر از سايه ي خفقانآورِ يك آسمانخراش است.
۱-شهر اشباح (Sprited Away، هايائو ميازاكي، ۲۰۰۱)
انيمه ي شهر اشباح كه برنده ي اسكار ۲۰۰۳ شد افسانه اي جادويي درباره ي خدايگان و يك قهرمان است، افسانه اي درباره ي اينكه چگونه جهان مدرن به گذشته بيحرمتي مي كند، و سرانجام اينكه اين انيمه از لحاظ تصويري مبهوت كننده است. هرچند همه ي اين توصيفات استثنايي به نظر ميرسند، اما دقيقاً چرا اين فيلم ميازاكي در دنياي غرب بسيار مشهور شد؟ داستانهاي ميازاكي معمولا حول موازنه بين طبيعت و قدرت باستانيِ خدايگان و برتري گستاخانهي جهان انساني دور ميزند. به جاي ارجاعي قاطع به مادرـطبيعت (كه در ناوسيكا در دره ي باد و پرنس مونونوكه مشهود است) در اين فيلم، چي هيرو به جهاني غيرمادي وارد ميشود كه بيشتر جامعه اي قديمي را فرا ميخواند. جامعهاي كه بر پايه ي سنت ها ساخته شده، و در خطر قرارگرفتن زير سايهي يك جهان مدرن فن سالار و كارمحور است.
تلاش چي هيرو براي نجات والدين اش با كشمكش دختر كوچكي مقارن ميشود كه در دوره ي مدرن بزرگ شده، جايي كه مدل خانواده ي قديم از بين رفته. بنابراين، نيروي جادوييِ شهر اشباح در بازگوييِ يك داستان جهانشمول به شيوهاي پريشان كننده و قرن بيست و يكمي است، كه البته يك قاشق چايخوري از جادوي ميازاكي هم به آن طعم داده است.
www.persianpishraneh.com